loading...
وبلاگ هواداران نیوشا ضیغمی دختر آفتاب
عطش بازدید : 103 یکشنبه 01 آبان 1390 نظرات (0)


نیوشا ضیغمی(بازیگر سینما و تلویزیون) در گفتگو با خبرنگار باشگاه خبرنگاران ضمن بیان این مطلب و با اشاره به درگذشت شاه علی سرخانی ،افزود: از دو روز قبل جز مسدود شدن این هنرمند گرامی را شنیده بودم و بسیار متاثر شدم و خبر درگذشت ایشان بسیار ناگهانی بود.


ضیغمی اظهار داشت: من با شاه علی سرخانی در فیلم های سینمایی”سرخابی” و “دخترشاه پریون” همکاری داشتم و متاسفم که این هنرمند کشورمان به دلیل مشکلات مالی نتوانست به بیماران بهتری جهت برخورداری از خدمات درمانی بالاتری ،بهره مند شود.




این بازیگر سینما و تلویزیون کشورمان با اشاره به اینکه حمایت نکردن صنف بازیگران از بازیگرانی که اینچنینی مورد حمایت قرار نمی گیرند ،تصریح کرد: متاسف هستم بابت اینکه خانه سینما و صنف بازیگران ،دیر به فکر افتادند و جای تاسف بسیاری دارد که تدادی از هنرمندان کشورمان کشورمان در اثر وقوع چنین اتفاقاتی، مورد بی توجهی و بی مهری قرار می گیرند.


ضیغمی اظهار داشت :شاه علی سرخانی شخصیتی بسیار آرام و صبور داشت و با اینکه با ایشان، خیلی کم همکلام بودم ،متوجه شدم که ایشان اهل حاشیه پردازی نبود و امیدوارم از این پس ،انجمن و صنف بازیگران به هم صنفی های خود و هنرمندان کشورمان توجه بیشتری داشته باشیم.

عطش بازدید : 54 سه شنبه 17 خرداد 1390 نظرات (0)
باور کنید دنیای دیگری است آنجا وقتی قدم بر خاکش می‌گذارید ../ نیوشا ضیغمی : من در عمره باور کردم هیچ کس ام ...

سفر جمعی از هنرمندان به سرزمین وحی و خانه خدا در این روزها این‌قدر سروصدا و حاشیه ایجاد کرده که آدم را به فکر فرو می‌برد که مگر اینها  چه گناهی کرده‌اند که به این سفر رفته‌اند؟ مگر در این سفر چه اتفاقی افتاده که ما از آن بی‌خبریم و این همه برایش مورد هجمه قرار می‌گیریم؟! انسان عجب موجود عجیبی است. خود را بر همه چیز واقف می‌داند و فکر می‌کند دانای کل است و یکدفعه پای میز قضاوت می‌نشیند.


نیوشا ضیغمی، بازیگر سینما پس از بازگشت از سفر معنوی حج، تجربیات و احساساتش را در قالب یادداشت به رشته تحریر در آورده است.



در ادامه مطلب...

عطش بازدید : 33 دوشنبه 02 خرداد 1390 نظرات (0)


ساعت 9:30 صبح است. از میدان آرژانتین تا بیمارستان الوند از چهره های غمگین می شد فهمید که روز خوبی در پیش نیست. حتی راننده های تاکسی خیابان الوند هم شور همیشگی را ندارند و انگار نمی خواهند امروز کاسبی کنند و ترجیح می دهند مقابل درب بیمارستان بایستند.
کسی نمی خواهد بپذیرد که پزشکان از اسطوره فوتبال ایران قطع امید کرده اند و باید تا دقایقی دیگر خبر درگذشت او اعلام شود.

ساعت 10 دقیقه به 11 است. همسر ناصر حجازی که این روزها اندوه و غم را می توان از چشمانش خواند به ناگاه می دود. استرس و نگرانی به اوج می رسد و هواداران حجازی چشم به همسر او دارند که چه اتفاقی افتاده است. به ناگاه اصغر حاجیلو از طبقه ای که حجازی در آن بستری است، به میان جمیعت می آید. سوال ها از یار قدیمی ناصرخان مشترک است.

حاجیلو که دیگر شانه هایش تاب تحمل این غم را ندارد با لحن همیشگی خود می گوید " عزیزان من ناصر خان، خوبه خوب شد. " همین جمله کافی بود تا مقابل بیمارستان کسری بلوایی برپا شود. هیچ کس باور نمی کند. یکی می گوید " ناصرخان این قرار ما نبود " یکی دیگر می گوید " نه باور نداریم " و به یکباره جمعیت 500 نفره شعار دادند " می خواهیم فوتبال نباشه اگه ناصر نباشه. "

هنوز 10 دقیقه از اعلام این خبر نگذشته که خیابان الوند با ترافیک سنگینی روبرو و بسته شد. دیگر جایی برای سوزن انداختن نیست. کسی نیست که با شنیدن این خبر تلخ گریه نکند.

اهالی فوتبال یکی یکی پیدا می شوند. یکی از چهره ها حشمت مهاجرانی است. اشک های سرمربی اسبق تیم ملی همه را تحت تاثیر قرار می دهد. احمدرضا عابدزاده هم سرش پایین است و یاد روزهایی می افتد که در همین بیمارستان کسری هوادارانش برای شفای او دست به دعا برداشتند. چشم هایش خیس شده و زیر لب می گوید " خدایا چه شد؟ "

آتیلا حجازی فرزند ارشد ناصر پایین آمد. نای صحبت نداشت. سرش پایین بود و می گفت: "پدرم رفت. " سعید رمضانی داماد حجازی نیز به همین ترتیب اما بیش از همه چهره همسر حجازی جلب توجه می کند. او تاب تحمل اشک های آتیلا را ندارد. او هم گریه می کند و اندوهش را با چشمانی اشک بار نشان می دهد.

پرسنل بیمارستان کسری بهت زده بودند. آنها در این چند روز صحنه هایی دیدند که کمتر تجربه کرده اند. آنها متعجبند، متعجب از این همه محبوبیت. یکی از آنها می گوید " فوتبال این همه محبوبیت می آورد؟ " هوادار حجازی پاسخ او را داد: " مردانگی محبوبیت می‌آورد. ناصر خان مرد بود " و اشک از چشمان پرستار بیمارستان سرازیر می شود.

اینجا غوغایی بر پا است. پرچم استقلال مقابل درب بیمارستان باز شد. مرد و زن و پیر و جوان برای ناصر حجازی اشک می ریزند.
هیچکس باور نمی کند. این جمله ای است که از دل همه بیرون می آید. اسطوره دیگر در کنار ما نیست.

در میان هوادارانی که به محوطه بیمارستان کسری خود را رسانده اند، یک نفر که خوزستانی است بیش از سایرین جلب توجه می کند. او فریاد می زند " ناصرخان بلند شو، این همه راه با اتوبوس آمده ام تا تو را ببینم. به من نگویید که او رفت. چون خسته راه هستم " اما او متقاعد نمی شود.سپس چهار زانو روی زمین می نشیند. سرش پایین است و انگار دنیا بر سر او خراب شده است. مردی که تازه از سفر آمده دیگر تاب بلند شدن ندارد چون دیگر حجازی را نمی بیند.

کسی نیست که مقابل بیمارستان کسری اشک نریزد. اینجا شلوغ است.
... یک ساعت گذشت. مقابل منزل حجازی هستیم. بوستان ارکیده حتی از شلوغ ترین روزهای تابستان هم پر جمعیت تر است. مقابل خانه حجازی تبدیل به پارک عزاداران شده، پارکی که حجازی در آن قدم می زد تا با این بیماری مبارزه کند. همسایه ها باور نمی کنند. آنها دیگر مرد پر افتخار فوتبالشان را نمی بینند.
هوادار خوزستانی هم سر رسید " ناصر خان آمدم تا شاید من را ببینی اما نشد " و همچنان گریه می کند.
خیابان پاسداران و تمامی خیابان های میدان شهید هروی مملو از جمعیت است.
عکس بزرگی که مقابل بیمارستان بود به منزلش منتقل شد. حجازی رفت و بیمارستان کسری غرق در سکوت شد.
فریادهای " حجازی کاپلو " تمامی ندارد.
خبر می رسد که مراسم خاکسپاری روز چهارشنبه است.
همه جا بوی غم گرفته است... عقاب پرید...


عطش بازدید : 57 چهارشنبه 03 فروردین 1390 نظرات (0)

یک دهه موفقیت



 
سلام. سال نو مبارک. احتمالا این اولین چیزی است که باید در ابتدای این سال جدید به همه بگویم مخصوصا این سالی که خودش آغاز یک دهه هم هست. امروز که بر می‌گردم و به گذشته یعنی دهه گذشته نگاه می‌کنم روزهای سخت و در عین حال شیرینی را می‌بینم که امروز حلاوتش بیشتر از تلخی‌های آن به یادم می‌آید. دهه‌ای که در آن کار هنری‌ام را شروع کردم و به بالندگی رسیدم. شاید ده سال پیش که داشتیم وارد دهه هشتاد می‌شدیم چنین تصوری درباره آینده این دهه برای خودم نداشتم هرچند برنامه‌ای بزرگ در مقیاس آن روزهایم برای خودم تصویر کرده بودم. امروز که دارم تک تک آن روزها را با خودم مرور می‌کنم احساس شعفی دارم که خدا را شکر این ده سال را بهتر از آن چیزی که تصورش را داشتم سپری کردم. امروز بازیگری هستم با تجربه‌ای نزدیک به یک دهه و از طرف دیگر وارد دنیای تولید هم شده‌ام و دارم بخش جدیدی از هنر سینما را تجربه می‌کنم.


و حالا یک دهه جدید با تمام آرزوهایش پیش روی ماست. دهه‌ای سرشار از ناپیداها که باید همه‌شان را تجربه کنیم و در پایانش خودمان را به قضاوت بنشینیم. خدا را چه دیدی شاید در آغاز دهه‌ای دیگر هم به آن چیزهایی رسیده باشم که تصورش امروز برایم حتی غیرممکن به نظر برسد. این را از این رو می گویم که همچنان معتقدم اگر انسان بخواهد به هر چیزی که تصورش را بکند می‌تواند برسد. این چیزی است که برایم مسجل شده و برای آن امروز و همیشه از خداوند بزرگ متشکرم. صادقانه بگویم خودم را برای یک دهه سرنوشت ساز دیگر آماده کرده‌ام و برای خیلی چیزهایش از همین الان برنامه ریزی کرده‌ام.


دوباره نوروز مبارک. حالا در آستانه این سال جدید در کنار تمام آرزوهای خوب و زیبا مثل سلامتی و موفقیت برای همه ایرانیان و یا بهتر است بگویم جهانیان آرزو می‌کنم که بتوانم به آن چیزی که به امضای هر شخص در دنیای هنر از آن یاد می شود برسم. چیزی که بعد از سال‌ها بگویند امضای نیوشا ضیغمی در دنیای سینمای ایران و جهان است. شاید این امروز به نظر خیلی‌ها آرزویی محال حداقل در مقیاس جهانی باشد اما بنا بر اعتقادم می‌دانم چون قصد آن را کرده‌ام کائنات مرا در رسیدن به آن یاری خواهند داد.


در پایان امیدوارم سال جدید سالی سرشار از اتفاقات خوب برای همگان باشد. سال‌هایی که در آن همه به آرزوهای بزرگشان برسند. با خواستن و قصد کردن و یاری گرفتن از خداوند که هر چیزی را به اندازه تلاش و نیت هر کس به او می‌دهد.




.........................................................


مرگ و بازیگر



بارها و بارها رل مردن را بازی کرده بود. روی صحنه تئاتر یا جلوی دوربین. اصلا به همین هم معروف شده بود. بازیگر مرگ. انگار به این صنف آمده بود تا مرگ را در انواع مختلفش به همه نشان دهد. بازیگر متوسطی بود اما مردنش حرف نداشت. این عقیده همه درباره‌اش بود. شصت سالی داشت و در بین دوستان وقتی شوخی می‌شد می‌گفت که می‌خواهد صد سال دیگر هم مردن را بازی کند. آنها هم جواب می‌دادند که تو آخرش هم سر فرشته مرگ را کلاه می‌گذاری و از معرکه در می‌روی!


تازگی‌ها بیمار شده بود. یعنی فهمیده بود بیمار است و رفتنی اما کی‌اش را نمی‌دانست مثل همه آدم‌های دیگر. فقط می‌دانست خیلی زود این اتفاق برایش خواهد افتاد. از آن دست آدم‌هایی هم نبود که بخواهد گوشه‌ای بنشیند و برای رسیدن لحظه موعود چرتکه بیندازد. اما خب قطعا مثل هر آدم دیگری برایش بی‌اهمیت هم نبود. مدام با خودش فکر می‌کرد که اگر زمانش برسد چطور با این اتفاق روبه‌رو خواهد شد. اصلا چطور می‌خواهد با فرشته مرگ روبه‌رو شود و به قول خودش ریق رحمت را سر بکشد. سناریوهای متفاوتی را در ذهنش مرور می‌کرد و فکر می‌کرد که کدام را باید اجرا کند و آخر سر هم به نتیجه خاصی نمی‌رسید. تصمیم گرفت اصلا بی خیال ماجرا شود. اما نمی‌شد. مدام این فکر لعنتی که بالاخره چه روزی باید از این دنیا برود و چگونه به سراغش می‌آمد و آزارش می‌داد. همیشه ته ماجرا دوست داشت و آرزو می‌کرد تا روی صحنه بمیرد. صحنه‌ای که بارها و بارها مردن را روی آن تجربه کرده بود و انگار یک طورهایی رفتن از آن برایش عادی شده بود، انگار انواع مرگ‌ها را روی آن تجربه کرده بود و از تجربه مجدد آن در این فضا ابایی نداشت. تنها این تصور بود که کمی آرامش می‌کرد.


سرانجام روز موعود فرا رسید. آن روز حالش بهتر از روزهای دیگر بود اما از درون حس کنده شدن را داشت. خودش هم نمی‌دانست چرا این قدر منقلب است. تصمیم گرفت بی‌خیال ماجرا شود و خودش را برای اجرای عصرش آماده کند. اجرایی در یک سالن قدیمی تئاتر که سالها بود روی صحنه‌اش زندگی کرده بود. جلوی در ورودی که رسید با خودش گفت:«اینجا هم مثل من نفس‌های آخرش را می‌کشد.» داخل شد و به اتاق گریم رفت و بعدش هم به پشت صحنه برای آماده شدن برای شروع کار. روی صحنه که پا گذاشت انگار جانی دوباره گرفته بود. به رفیق‌اش گفت:«امروز می خواهم یک مرگ بزرگ را برایت بازی کنم. درست مثل همان روزهای قدیم.» پارت اول بازی‌اش که تمام شد آمد پشت صحنه. همین لحظه بود که فرشته مرگ بر او نازل شد و خبر لحظه رفتن را به او داد. بازیگر فهمید که دیگر وقتی برای آخرین بازی مرگش ندارد و این بازی آخر نیمه کاره رها خواهد ماند. خودش را آماده کرد برای پذیرفتن ماجرا اما از درون منقلب بود و ناراحت برای این اتفاق. ناگهان فرشته رو به او گفت:« خودت را ناراحت نکن. یک فرصت به تو داده شده تا برای آخرین بار زندگی را روی صحنه بازی کنی و بعد برویم. از این فرصت استفاده کن و بعد راحت بیا پیش ما.» انگار که تمام دنیا را به او داده بودند. روی صحنه که آمد همه تغییراتی را در او می‌دیدند اما نمی‌دانستند چه تغییری کرده. او بازی‌اش را شروع کرد و حالا یک تماشاچی ویژه هم داشت. فرشته مرگ. او بازی کرد و بازی کرد اما این بار زندگی را و خارج از متنی که قرار بود اجرایش کند. این قدر خوب بود که کارگردان و باقی بازیگران هم با او هم صدا شده بودند. آخر کا رو به تماشاچی ها کرد و گفت:«تا امروز بارها و بارها برای شما نقش مردن را بازی کرده‌ام. خیلی‌ها هم من را با تبحرم در این ماجرا می‌شناسند اما امروز می‌خواهم به جای نقش همیشگی‌ام زندگی را برایتان بازی کنم و با همین بازی‌ام را به پایان ببرم.» تماشاچیان مقهور بازی‌اش شده بودند. بازی‌ای که نشان از سالها تجربه داشت و انگار خود زندگی بود. در انتهای کار فرشته مرگ به سراغش آمد و گفت:«بالاخره فهمیدی باید چطور زندگی کنی. مقرر شده چند سالی دیگر به زندگی‌ات ادامه دهی.»


بازیگر اما دیگر نمی‌خواست به زندگی گذشته‌اش برگردد. رو به فرشته گفت:« فهمیدم با این بازی که رل زندگی را هم بلدم بازی کنم اما تماشاگرانم به این عادت کرده‌اند که من در پایان بازی‌ام بمیرم. بگذار این اجرای آخر برای آنها هم خاطره شود و من هم پایان همیشگی‌‌ام را همین جا تجربه کنم.»


فرشته قبول کرد و بازیگر بازی‌اش را ادامه داد و در پایان رل زندگی نوای مرگ را نواخت و آرام روی صحنه افتاد. تماشاچیان به احترامش بلند شدند و برایش کف و سوت زدند و منتظر بودند تا بلند شود و برایشان ابراز احساسات کند اما بازیگر دیگر از جایش بلند نشد و...


فردای آن روز تیتر همه روزنامه‌ها تقریبا یکی بود. بازیگر مرگ به آرزوی دیرینه‌اش رسید. بازیگر بزرگی که مردنش حرف نداشت.

عطش بازدید : 68 سه شنبه 21 دی 1389 نظرات (1)

نیوشا ضیغمی بازیگر فیلم‌های «دموکراسی تو روز روشن»، «اخراجی‌ها 2» درمورد شایعه همکاری با مهران مدیری توضیحاتی داد.
متن کامل یادداشت این بازیگر درمورد همکاری با مدیری را در زیر می‌خوانید.


چند روزی است بازار سی‌دی‌های غیر مجاز دوباره داغ شده و فیلمی از گروه کارهای مهران مدیری و دوستانش دست به دست می‌چرخد و ماجرایش شده نُقل نَقل مجالس. سوای اینکه مثل باقی هنرمندان و هنردوستان با هرگونه کپی‌برداری بدون اجازه از اثری مخالف هستم و البته کاری با موضوع این نمایش و اثر ندارم و به نوبه خودم این عمل غیراخلاقی را محکوم می‌کنم دیروز با اتفاقی روبه‌رو شدم که نشد در مقابل آن صحبتی نداشته باشم. مشغول فیلمبرداری کار جدیدی هستیم که یکی از عوامل تدارکات پشت صحنه پیش من آمد و گفت:«خانم ضیغمی فیلمی که با مهران مدیری بازی کرده‌اید را کپی کرده‌اند و دست فروش‌ها دارند می‌فروشند.» از شنیدن این ماجرا خیلی تعجب کردم چون هنوز افتخار همکاری با گروه آقای مدیری را نداشته‌ام، اما وقتی ماجرا را جویا شدم دیدم که این سی‌دی‌های غیرمجاز به همراه عکس من روی لیبل آن به صورت وسیعی در سطح شهر پخش شده و همه دارند از این ماجرا حرف می‌زنند و انگار فقط خودم نمی‌دانم که در این فیلم بازی کرده‌ام!


از طرف دیگر چند روزی است که از این طرف و آن طرف شنیده‌ام که یکی از شبکه‌های ماهواره‌ای درباره همکاری من با جشنواره‌ای خارج از ایران تبلیغاتی را شروع کرده. لازم است اینجا اشاره کنم که اینجانب اگر بنای شرکت در جشنواره‌ای آن هم در خارج از ایران را داشته باشم قطعا جایی می‌روم که مورد تایید مسئولین وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی  قرار گرفته باشد و سینماگران دیگر ایرانی هم در آن حضور داشته باشند.


خلاصه اینکه اینها را نوشتم تا بگویم این روزها چه چیزهایی که آدم نمی‌شنود و به چشم نمی‌بینید. چیزهایی که حتی خودش را هم در آن سهیم کرده‌اند در حالیکه تو بی‌خبر از همه جا در گوشه‌ای دیگر مشغول فعالیتی دیگر هستی و حواست هم به این ماجراها نیست. کاش کمی به خودمان بیاییم و به جای حاشیه‌سازی و دنبال این طور ماجراسازی‌ها بودن به اصل ماجرا بپردازیم و هوای کار اصلی خودمان را داشته باشیم. کاش...

تعداد صفحات : 2

درباره ما
Profile Pic
سلام از این که به وبلاگ نیوشا ضیغمی دختر آفتاب اومدید ممنونم امید وارم لحظات خوشی را در این وبلاگ سپری کنید . بانظرات خود به بهتر شدن وبلاگ کمک کنید .... نیوشا ضیغمی متولد 18 تیر 1359است .دارای مدرک لیسانس در رشته روانشناسی کودک از دانشگاه شهید بهشتی، پدرش (محسن ضیغمی) استاد دانشگاه و مادرش (فهیمه رستم پور ) مدیر بازرگانی بوده و دارای یک خواهر (روشا ضیغمی) است . همسر( آرش پولادخان )تاجر نقره ... دیالوگ ماندگار نیوشا ضیغمی: درود بر دیوانگی! [ شوریده - محمدعلی سجادی ]
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آخرین عکس

    آمار سایت
  • کل مطالب : 37
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 35
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 38
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 40
  • بازدید ماه : 40
  • بازدید سال : 142
  • بازدید کلی : 5,369
  • کدهای اختصاصی

    مترجم سايت





    Powered by WebGozar

    log - cinema